اسکله

دلم برایت تنگ شده بود و می خواستم سریعا تو را ببینم تا برایت بگویم اینجا دیگر چکاوک ها آواز سر نمی دهند. خواستم بگویم قاصدکی دیدم که وقتی چشمش به چشمم افتاد سرش را کج کرد و رفت آن بالا بالاها.