دلنوشته

من که خواستم بیایم، درها همه بسته بود و پنجره ها بی محلی می کردند.

من که خواستم بیایم، درها همه بسته بود و پنجره ها بی محلی می کردند. دیوار های آهنی خواب بودند و هوای خانه بوی زنگ زدگی می داد. تابلو های بی عکس، روی طاقچه ای که هیچوقت نبود ردیف شده بودند. ماهی های خسته در تنگ بی آبِ کنارِ سفره ی خالی هفت سین، شنا …

من که خواستم بیایم، درها همه بسته بود و پنجره ها بی محلی می کردند. ادامه مطلب »

اسکله

دلم برایت تنگ شده بود و می خواستم سریعا تو را ببینم تا برایت بگویم اینجا دیگر چکاوک ها آواز سر نمی دهند. خواستم بگویم قاصدکی دیدم که وقتی چشمش به چشمم افتاد سرش را کج کرد و رفت آن بالا بالاها.

اسکرول به بالا